امید بی نیاز: جاناتان گلیزر؛ یک موقعیت اجتماعی و چند شگرد جزئیتر را در پیش میگیرند! موضوعی دوری از ساختِ دو جهان موازی است! بیگمان ما با دو دنیایِ کنار هم، روبهرو هستم! نخست اردوگاه نازی هاست؛ دوم؛ محیط زندگی خانوادههای نازی؛ در کنار همین مکان است. ایدهی محوری کارگردان؛ مطالعه بر یکی از این مکانهاست! او دوربیناش را برمیدارد. و صرفاً روی زندگی خانوادهی رئیس اردوگاه (رودولف هوس) فوکوس میکند. گریز از توصیف اردوگاه؛ بهخاطر ترس از کلیشهسازی نیست! هدفش عمدی است؛ و توجیهِ تکنیکی دارد.
بنابراین گیلزر خیلی به جزئیات اردوگاه نمیپردازد. گاهی شلیک گلولهای، نعرهی شکنجهگری، نالهای یک زندانی؛ یا صدای مرگآگینی قطاری، به گوش میرسد. او گاهی در پی استفاده از تکنیک کلیدی؛ «صدای خارج از قاب» در بیان اینگونه صحنههاست. صد البته این بُعدی از هدفِ اوست. همزمان «صدای زمینه»؛ یا حتی «صدای تفسیری» در ذهن ما ساخته میشود. چون؛ در گفتمانی کلی؛ فیلم در بطنِ همان «فتوپُلی روانشناسانه منستربرگ»، قرار دارد. به بیانی ساده؛ اگر اردوگاه را با جزئیات نمیسازد، ذهن تماشاگر؛ خودش، آن را خواهد ساخت! این ساختارِ ذاتی- روانشناختی انسان (گشتالت) است. صد البته فیلسوف نئوکانتی به شکلی حیاتی. نظرش را در سینما، کشف کرد، بهدرخشانی واژگانش، آن را در قالب نظریه، ساخت؛ و به جرفی پرداخت. بنابراین؛ ذهن ما (تماشاگر) در این زاویه دید (گشتالتی) خود را بهخود دارد. پیکربندی (پیکربندی) را کامل میکند. چون؛ خط ذهن در درک فضا؛ از تکنولژی، جلوتر است. یعنی؛ در یک جزء به جزء محیط اردوگاه. بهمراتب قویتر از خودِ دوربین، عمل میکند.
اما کارگردان از این نظر هدف دوم را هم، دنبال میکند. این موضوع برای توسعه داستان است. ایجاد عناصر کدگشایی، غافلگیرکننده، باورناپذیر. و گاه، بهشدت، وحشتناک است. مثلاً الهمان قطار؛ در دیالوگه ها، کُدگشایی می شود؛ یا فردِ اعدامی در نهایت؛ با کفشی بیصاحب، تجسم میبابد؛ کوهی از کفشهای افراد مرده که حجم هلناک از کشتار جمعی؛ را نشان میدهند. مسیر قطار جای تاملِ ویژه دارد. این عنصر دینامیکی؛ درست در کنگره حزب نازی؛ و دیالوگی از رودولف هوس، مطرح میشود. او میگوید: «روزی چهار قطار ۳۰ هزار نفره؛ از نواحی شرقی و مجارستان میآیند. و ۱۲۰ هزار نفر را با خود؛ به اردوگاه میآورند! 5 درصد از این افراد، برای کار اجباری؛ ۲۰ درصد برای کار در مجموعه اردوگاه و… در نظر گرفته میشوند!»
لابد؛ درصد باقیمانده هم با کفشهای بیصاحب، سرنوشتی مشترک دارند! کاگردان؛ با این اطلاعات مینیمالیستی تصویر و تجسم بصری؛ اردوگاه را به ما می دهد. انگار سوت قطاری در تاریخ میپیچد. اما این صوتی کذرا نیست. صدای مستندِ تاریخ است که از سرنوشت مردم بیچاره مجارستان، میگوید. بیآنکه به سکانسهای آمد و رفتِ قطار؛ یا حضور هزاران سیاهی لشکر، نیاز باشد!
این حجم از وحشتناک ذهنی؛ در مقایسه با آن سوی دیوار، چیزی نیست! بای زیبا و رودای آرام، نمایان است. خانواده رودولف زندگی لاکچری و خوشبختی خود را اسپری میکنند! هیولای اردوگاه؛ اینجا، تنها پدری مهربان است. او؛ مرد خانواده خوب، به شماره میرود. روزها با بچههایش، به قایقسواری روی رودخانه میرود. شبها برای دختر کوچولوهایش، قصه میخواند. تا پلکهایشان برهم شکست؛ و به رویا روند!
ملکه آشویتس! مادری دلسوز و مهربان
مادر خانواده هم دستِکمی، از او ندارد. زن دلسوز و هر مهربان روز؛ با عشق و علاقه، کار میکند؛ نظارت دارد خانه را با خدمه و کارگرهایش مدیریت میکند. باغچه میسازد! دَه نوع گل؛ و هفت گونه گیاه، پرورش می دهد. از ساخت استخر و فضای تفریحی باغ؛ با لذت میکند. مادرش را که برای مهمانی؛ به خانه شان آمده است غرق در شگفتی و تحسین میکند! آنگونه که پیرزن؛ با تعجب و تحسین؛ به او میگوید انتظار نداشتم که تا این حد در زندگی زن موفق باشی! او هم با غرور؛ و جدیت نهفته در کلامش، جواب می دهد. بله! رودولف هم؛ اسمم گذاشته؛ ملکه آشویتس!
اینجاست که سراسر وجودِ آدم سرد، می شود. همه چیز به ابتدا از «معنا» تهی میگردد؛ پدر، مادر، انسان از مفهوم، خالی میشوند. حتی طبیعت باغ، رودخانه، گل، گیاه، سبزیجات، سنگ، اجسام و اشیاء؛ به بیمعنایی محض، میرسند! وحشتی که اینورِ دیوارِ اردوگاه، هست؛ درونی است. اما، توحشِ آن ور؛ در مقابلش، صفر است. انسان؛ را از درون میپوسند، روح. را اسقاط میکند، معنا؛ را فاصد میسازد. هرآنچه؛ را به واقع ربط دارد؛ وارونهسازی میکند! عمق فاجعه را باید؛ در لحظه های دید؛ که خانواده مادربزرگ، مفقود میشود. احتمالاً پیرزن پا به فرار گذاشته شده است. خواه، ناخواه؛ از نسل قدیمی و دوران «پیشا هیتلری» است!
فیلم در نگاه اول ذکرِ جُستار مشهورِ «ابتذالِ شر» است. هانا آرنت؛ در بازخوانی گونه های سیستماتیک فاشیسم (نازیم) به این نظریه رسید! لُب کلامش یک چیز است؛ چگونه اعمالِ جنایتکارانه؛ به رفتار عادی، تبدیل میشوند. تحلیلش؛ بر اجتماعات عادی سازی؛ و معمولی جلوهدادن جنایت است. این نوع نگاه؛ صد در صد در شخصیت پردازی. و جهان ذهنی آدمهای فیلم، آمده است. اما این آدمهای هولناک، کل فاجعه منطقه، آنها، مصداق کوهِ یخِ زیگمون فروید، هستند. یعنی نوکِ قله پیداست، اما خودِ کوه در زیر آب است. بنابراین؛ خودِ این کوه؛ را شاید بتوانم در جستار «فاشیسم دلربا» سوزان سانتاگ دید. یا آن را کتابِ «اراده معطوف به قدرت» نیچه دانست. یا حتی «ارادهی معطوف به زندگی» شوپنهاور نامید!
مدیر کل اعتبار
جاناتان گلیزر؛ با این درام هولناک؛ و چند لایه تازه به اعتبار میرسد. او در سینمای آوانگارد بریتانیا; بسیار برجسته است. کُلِ اعتبارش؛ با «منطقه»؛ و جایزه اسکار جدید است. بارها سه فیلم ساخته شده که هیچکدام در حد و اندازه های فیلم جدید نیست. منابع انگلیسی زبان او را کارگردانی کلیپ، موزیک ویدئو؛ و فیلم های تبلیغاتی می دهند. کارهای انجام شده برای شرکت های کداک، سونی، نایکی و… ساخته شده است! سوای این؛ فارغالتحصیل رشته تئاتر؛ با گرایش طراحی صحنه از دانشگاه ناتینگهام است. که شاید، بیش از آثار گذشته؛ در فیلم جدید، نمود دارد. گویی از وفادارنِ مکتب لندن است. این مکتب در مقایسه با مکتب پاریس (سبک آندره آنتوان) میآید. پاریس ها با پیشینه دکور نااتورالیستی، گره خورده اند. مکتب لندن؛ میل به مستندسازی بیشتر دارد. حتی این توان در سبک شخصی جورج دوم «دوک ساکس ماینینگن» شدیدتر است. او پسردایی ملکه ویکتوریا؛ و پدر تئاتر نوین قره اروپاست. مردی که برای طراحی صحنهها؛ انواع و اقسام گالریها، موزهها؛ حتی سمساریها را میگشت. چراکه؛ به هارمونی زمان نمایش؛ و قدمتِ اشیاء و اشکالِ صحنه؛ باورِ تام و تمام داشت.
جاناتان گلیزر از این میراث هنری، وام میگیرد. او در «منطقه علاقه»؛ از نور طبیعی استفاده کرد. ۵ دوربین ثابت و ۳۰ میکروفن را مخفیانه؛ در لوکیشن فیلم، کار گذاشتن. هدفش کاستن از لحنِ نمایشی؛ به نفعِ واقعگرایی طبیعی است. بسیاری از صحنه های بکر و کنش طبیعی جذاب از حافظه های همین دوربین ها، اضافه شد. وی حتی به رسمِ جورج دوم؛ به ملاقات یک بانوی ۹۰ ساله؛ و بازمانده از جنگ جهانی دوم رفت.
این بانو شخصیت واقعیِ همان؛ دختر ۱۲ ساله فیلم است. وی آن زمان عضو حزب مقاومت لهستان بود؛ و هر روز با دوچرخهاش؛ به اردوگاه میرفت؛ و برای زندانیان، سیب میبرد. گلیزر؛ پیراهن نوجوانی و دوچرخهای 8 ساله این بانو؛ را قرض گرفت و در فیلمش استفاده کرد. همین تجربهها؛ او را به فردیت؛ و سبک شخصیاش، نزدیک کرده است. بیشک دور جدید سینمای او؛ تازه شروع شد.
۵۷۵۷